اگر میخواهی بفهمی جامعه چقدر مدرن شده باید خودت را در موقعیت قضاوت مردم قرار دهی. این طوری خیلی زودتر از جامعه شناسان به نتیجه میرسی
مثلا من ازدواج نکردهام. آن هم نه این که خودم تصمیم گرفته باشم مجرد بمانم اما خودم را به آب و آتش هم نزدم که ازدواج کنم
این جور مواقع باید با گفتن عبارت معروف ایرانی: قسمت نبود روی همه چیز سرپوش بگذاری
هر چند انگار مردم بهتر از تو میبینند کجای کار میلنگد. آنها بهتر از تو میدانند چه چیز باعث میشود یک روز دانشجوی دکترای علوم ارتباطات خواستگارت باشد، روزی دیگر آشپز کمسواد رستوران بین راهی
آن آقای دانشجو را سالها میشناختم، دوست اینترنتی بود، بعد دوست تلفنی شد، بعد به یک موزه رفتن و یک پیاده روی در پارک رسید. همیشه بحث داغ ما امید و ناامیدی بود من یک بمب انرژی بودم او یک وارفتهی ناامید دست اول
آن قدر از همه چیز نالید و نق زد که بالاخره برای ادامهی تحصیل به سوئد رفت. تنهایی و برخورد سرد مردم سوئد و حتی ایرانیان مقیم سوئد دامنگیرش شد و قدر عافیت دستش آمد. البته خودش هرگز اقرار نکرد من از نق و نقهایش دربارهی زندگی در سوئد فهمیدم. گفت تصمیم گرفته که بعد از تمام کردن درسش به کانادا برود. چند روزی به تهران آمد که خانوادهاش را ببیند، من تازه به تهران مهاجرت کرده بودم و به قول پدرم از این بوق سگ تا آن بوق سگ سرکار بودم. معمولا هشت شب که به پانسیون عجیب و غریب برمیگشتم تا دوازده شب به شستن لباس با دست و درست کردن کوکو برای ناهار فردا مشغول بودم، اما وقتی گفت پیشنهاد داد همدیگر را ببینیم تمام خستگیهایم در میرفت و قبول میکردم! یک شب در بین شکایتهایش از سرعت اینترنت و ترافیک و تقریبا همه چیز. به من پیشنهاد ازدواج داد!
قطعا چنین خواستگاری با شکوهی در حالی که روی نیمکت سنگی پارک لاله نشسته بودیم و نشیمنگاهم از سرمای نیمکت میسوخت هرگز فراموشم نمیشود. حتی فرصت نکردم فکر کنم آدمی که در وصف سوئد و ایران یک جملهی مثبت نگفته چه چیزی در من دیده که پسندش آمدهام؟
بیدرنگ ادامه داد: من تو را خیلی دوست دارم اما باید برای به دست آوردن دل من تلاش کنی!
درباره این سایت